میگه مطلب چهارم،ولی چهارمی نیست.
این رو نخونید.نشخوار ذهنی هستش.
ض
نگرانم بشدت.درس پس فردامو اصلا انقلابی نخوندم و احتمال فراموشی بالاست.دنبال کردن اخبار برای زدودن خواب حین مطالعه و این جمله«بی خیال حالا کو تا پنج روز( n روز ) دیگه» منو واداشت نخونم و نخوندم.دوتا درسو حذف کردم و دوتا مونده.خیلی استرس مشروطی یا غیره رو ندارم.وقتی کل ترم مشغول اعصاب خوردی از کلاسای جورواجور رفتن بودم و از طرف مربوطی که بعدا ازش مبسوط سخن میگم،این نتیجه کاملا نرماله.
کلاس اورژانس هم عقب افتاد به طبع.و یه سعی و تلاشی برای ایجاد عادت داشتم و اون غر نزدن هست.چه میشه کرد؟
دلایل رو بررسی میکنم.درسته زبان انگلیسی در شرف اتمامه.ولی اصلا و ابدا فعلا به فکر دوتا کلاس همزمان نیستم و برای ادامه دو ترم رو میخونم به طور خیلی فشرده و بعدش خیلی آروم و معمولی جلو میرم.
زبان های دیگه به شیوه ای جز کلاس رفتن و تقویت اراده در خونه خوندن ختم میشه.
اورژانس هم روش برای کار کردن حسابی باز نکردم.درنتیجه میمونه ترم دومش که باید با جهاد صحبت کنم.حالا هروقت تموم شد.
کارای پژوهشی هم باید در سومین اولویت برنامه های خارج تقویم دانشگاه باشه و بجاش برم کتابخونه مرکزی دانشگاه تهران،لنگر بندازم و به تلافی کارگاه ها،پژوهش و درس خوندن رو به خودم و محیط محدود کنم.این ایده آل ترین حالته.که برای سال۹۸ اتفاق نمی افته.
انقدر جمع شد که تو عمق نرفتم.و از خستگی مطالعه ترسیدم.وای بر من!
حس میکنم خستگی مونده توی تنم.
یه مدتی که دانشگاه نمیرم و خونه هستم،خودمو با چیزی جز گوشی و لپتاپ مشغول کنم که همانا سعادت نصیب به عمل رسوندن این تصمیم میشه!
مهمانی توی واحد مرکز بهترین کار بود.خداروشکر بابت دانشگاه با اسمی که یدک کش مقطع ارشدمه اما اونجا اتمسفر به شدت مخربی داره که به واسطه قرارداشتن توی نقطه قلهک،به اشتباه این برداشت میشه که شاخه.واحدی که با آرایشهای خیلی حرفه ای مواجه میشیم.و البته اگر نهاد نبود.معلوم نبود چی میشد.و اونجا هیچکس از هیچ چیز راضی نیست.احتمالا چون مکان زایشگاه و بیمارستان غصبی هستش.اما جالب اینجاست مدتها قبل از قبول شدنم تو اون دانشگاه،من خواب اونجا رو دیده بودم.
ساعت۰۰:۲۵ شبه.امروز دژاووهای عجیبی مخصوصا اواخر روز رخ داد.
و از طرف مربوطه بگم که کبوتر نامه رسانی فرستاده ،مبنی بر اینکه نگرانمه و به اون فرد از حال خودم اطلاع بدم.دختری به نام سنا،همون کبوتر نامه رسون،خودشو به عنوان یکی از دوستای قدیمیش معرفی کرد.و با واژه سلام به انگلیسی شروع کرد.و تنها جواب دادم مرسی که گفتی.سپاسگزاری فقط از زحمتی که به خودش داده تا این پیام رو بهم برسونه.اما من طرف مربوط رو بلاک کردم که دیگه از ذهن و زندگیم خارجش کنم.
توی اینستاگرام نمیدونم چطور شد انقدر زحمت داد به خودش که پیدام کنه و فالوم کرد.حساب رو غیرفعال کردم و بعد از این اتفاق بود که به سنا پیام داد که باهاش تماس بگیرم.و نمیدونم دقیقا چه پیامی پشت این کار بود.
من همین که عکس این فرد رو دیدم،ترس تمام جونمو برداشت.انواع احساسات منفی رو حس کردم و لرز عصبی کردم.و امروز ذهنم مشغول بود.اون نمیخواد دست از سر من برداره!
امیدوارم زودتر ازدواج کنم.
خط دیگه ای خریدم و تا هفته آینده به دستم میرسه.خطی که بشدت اعداد خوش یمنی داره.خوشحالم ازینکه خریدمش.و تا هفته دیگه گوشی جدیدمو هم میخرم.و سیمکارت هایی که الف.ها داره رو توی این گوشی میذارم.و میذارمش بالای کمدم،و هر هفته پیامک ها رو چک میکنم.تمام مشغله های دانشگاه،بانک،دوست آشنام توی این سیمکارته.و مجبورم.اما خدا بهم گفت که این کار با نیت خوب آینده ای خوب داره.این که من بدون یک کلمه بحث این رابطه (بقول خودش) رو تموم کنم.و سه روز بعد ازینکه حاج قاسم عزیزدلمو زدن،من گوشیمو خاموش کردم.از تلگرام بلاکش کردم.و تمام!
قبلش برای تمام حالت های ممکن پیش رو استخاره کردم.و اشاره شد که ته ارتباط پشیمونی هست.و یکی گفت که بعد از این آدم،توی زندگیم کسی میاد که تمام این خاطرات تلخ رو با خوبیاش محو میکنم.و به اسم خودت الله من که همیشه پشت و پناهمی
درباره این سایت